نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

روزای سخت و طاقت فرسا

سلام نیوشای مامان... عزیز دلم ٢شنبه ٢٥ اردیبهشت رفتیم دیدن نی نی عمو رضا که تازه از بیمارستان مرخص شده بود... کوچولو خوشکل ملوس و معصوم همش خواب بود و خیلی بی حال... مامانشم خیلی حال و روزش خوب نبود اونجا تو خیلی دلبری کردی ... خیلی شلوغ بود و برا همه غش غش میخندیدی و همش دوست داشتی رو زمین باشی و غلت بخوری... اخرای شب برگشتیم خونه اما چون تو ماشین خوابت برده بود دیگه دلم نیومد بیدارت کنم و لباسای مهمونی رو از تنت در بیارم این شد که با لباس خوابیدی... صبح که از خواب بیدار شدی خیلی بی حال بودی و یه کوچولو هم تب داشتی و تبت تا عصر خیلی هم بالاتر رفت... عصر باید جایی میرفتم این شد که با خاله مریم رفتیم تو و خاله رو گذاشتم تو ماشین و خودم رفت...
31 ارديبهشت 1391

اولین مشهد

سلام نیوشای گلم. وقتی که تو رو هنوز نداشتم روزیکه مشهد بودیم از امام رضا خواسته بودم اگه قراره بچه ای داشته باشم سالم سالم باشه. از وقتی تو بدنیا اومدی و سالم سالم هستی همیشه دلم میخاست ببرمت  پا بوس امام رضا اما چون زمستون بود همش نگران بودم سرما بخوری برا همین گذاشته بودم برا اردیبهشت... خلاصه برا ١٠ اردیبهشت ٣ تا بلیط گرفتیم و با بابایی و مامان جون راهی شدیم... تو هواپیما که خیلی خیلی خوشحال بودی و همش دلت میخاست بابایی بغلت کنه و بایستی همه جا رو دید بزنی.... اما وقتی رسیدیم هوای مشهدوزش باد بود و بارونی و سرد.... یکمی ناراحت شدم اخه دلم میخاست تو صحن طلایی ازت یه عالمه عکس بگیرم اما واقعا باد میومد و ارزش سرما خوردگی ر نداش...
19 ارديبهشت 1391

6ماه گذشت

نیوشای گلم ٦ماه از زندگیت گذشته ... من ٦ ماهه که دارم از یه فرشته آسمونی مراقبت میکنم. هرگز تو تمام عمرم فکرشم نمیکردم بتونم مادر بشم. وظیفه خیلی سنگینیه و حالاست که قدر مامانمو بیشتر میدونم. دیروز داشتم اتاقمونو و لباساتو مرتب میکردم... چشمم به لباسایی افتاد که وقتی به دنیا اومده بودی تنت میکردیم... آخ که چقدر برات بزرگ بودن.... همیشه سر آستینهاتو تا میکردم که دستای بهشتیت از توشون پیدا باشه... نگاه این دستهای بهشتی بکن...ببین خدا چه مهربونه : این عکس برا روزیه که تازه از بیمارستان اومده بودیم خونه.... یادش بخیر. چقدر درد داشتم اما وقتی این صحنه رو دیدم که دستهاتو اینجوری بهم قفل کردی پریدم دوربینو برداشتم و این لحظه رو برات شکار ...
7 ارديبهشت 1391

دلنوشته

سلام عزیز دلم نازدونه ی خونه ما... من و بابایی هر روز بیشتر از زور قبل میخواییم بخوریمت... خیلی خوردنی شدی عروسکم امروز ٥ ماه و ١٦ روزته و من توی این مدت دارم با یه فرشته آسمونی روز و شبم رو سپری میکنم. عزیز دردونه ی من خانم گلم امروز دقیقا ١ هفته است که بدون کمک برای ١٠-٢٠ ثانیه به تنهایی میتونی بشینی و من یه عالمه ذوق میکنم که هر روز داری بهتر و بهتر میشی. جدیدا هم یاد گرفتی که چندین بار غلت بزنی و توی یه چشم بهم زدن از این سر اتاق میری اون سر اتاق. خیلی شیطون و بلا شدی. عاشق اینی که من بخابم و تو رو بزارمت رو شیکمم و تو هم دست و پا بزنی و بغلتطی رو سینم. بعد هم بلندت میکنم و می ایستونمت روی پاهام و تو هم با یه عالمه خوشحالی راه می...
6 ارديبهشت 1391

چکاپ ششمین ماه

نفس مامان  سلام... عزیز دلم توی یک ماه گذشته خیلی بهت رسیدم ... هم برات وقت میزاشتم و هم غذا کمکی زیاد بهت میدادم برا اینکه خوب وزن بگیری... دیروز که بردمت پیش دکتر( البته تصمیم بر این شد که دکترت رو عوض کنیم) دیگه حالا میبرمت پیش یه آقای دکتر خیلی مهربون... هم وزنت خوب بود هم قدت و هم دور سرت و کلا وضع عمومی خیلی خوبی داشتی... آقای دکتر بهم گفت که این ماه هم حریره و فرنی و سوپ رو طبق برنامه بهت بدم ... گفت که هیچ وقت نگم غذایی رو دوست نداری چون این منم که باید صبر و حوصله بیشتری برات بزارم و با حوصله بهت غذا بدم . آخه گل گلی مامان تو پوره سیب زمینی رو بلافاصله که گذاشتم  دهنت دادیش بیرون.... عزیز دلم توی اه گذشته مامان خیلی تن...
3 ارديبهشت 1391
1